سلام،از بس همه درست کردن وتعریف کردن منم درست کردم ولی چون ماستم خیلی شل بود خمیر شل شد ونشد گرد گرد کنم تو سینی پهنش کردم بعد برش دادم. یه بار دیگه باید درست کنم.
بعد مرخص شدن رفتیم منزل جمیله،پام تو گچ بود .خیلی ناراحت محمد وخانوادش بودیم همینطور نگران تک تک خواهر برادرام که خبری ازشون نداشتیم.اوضاع پدرم اصا خوب نبود انگار روحشو جا گذاشته بود تو خوزستان واومده بود حرفی نمیزد، فقط هر چند ساعت یکبار انگار از خواب وحشتناک پریده فریاد میکشید نه نه نه نه .دوباره خاموش میشد وفقط به یکجا خیره میشد.دوهفته ای از شروع جنگ گذشته بود.که یکشب برادرم سعید زنگ خونه جمیله اینا رو زد واومد اومدنش وسط اونهمه بی کسی وبی خبری جان تازه ای به ما داد.هر چند پدرم اصلا متوجه هیچ چیز نبود انگار کسی رو نمیشناخت نه خوشحال شد نه ناراحت نگاهش کرد ولی گویی ندیدش نمیدونم چرا پدرم تو شوک بود چی به سرش اومده بود وچی دیده بود مثل یک راز موند .مادرم تک تک اتفاقا رو بارها وبارها برای سعید تعریف کرد. هر چی تعریف میکرد آروم نمیشد .سعید این مدت رفته بود اصفهان وکار میکرد خبر جنگ رو که شنیده بود در به در دنبال ما بوده آخرش میگه شاید رفتن خونه جمیله واومده بود اونجا دنبالمون.مادرم بهش التماس میکرد یه خبری از خواهر برادرات بگیر .سعید بلند شد بره خوزستان ولی کجاش رو باید بگرده.دم رفتن مادرم دلشوره افتاد به جونش که نکنه سعیدم بره وبرنگرده ،مچ سعیدو دو دستی چسبیده بود وخواهش میکرد نره.سعید میگفت مگه خودت نگفتی برو حالا میگی نرو دستشو کشید ورفت مادرم پا برهنه دوید تو کوچه دنبالش وافتاد به پاهاش وقسمش میداد نره سعید نتونست تحمل کنه نشست رو زمین ودوتایی همو بغل کردن وهای های گریستن.گریه ای از سر بدبختی،بیچارگی،بی خبری.یکماه منزل جمیله موندیم تمام مدت مادرم از کنار گوشی تلفن تکون نخورد شاید کسی زنگی بزنه ،چشمش به درخشک شد ولی کسی نیومد.بی خبری از عزیزان وآوارگی بدترین درده.شاید اگر همه بچه هاش دورش بودن آوارگی انقدر خودنمایی نمی کرد.یه شب خوابیده بودم که دوباره صدای فریاد های پدرم بلند شد وحشتناک وجگرسوز فریاد می کشید.بعد چندین دقیقه خوابید وهمه خوابیدن ولی من خوابم نمی برد چون بخاطر گچ پام تحرکی نداشتم خیلیم خسته نمیشدم که عمیق بخوابم. صدای نجواهای جمیله وشوهرشو شنیدم .شوهرش میگفت بابا آواره هستن درست ولی یک روز دوروز یه هفته دوهفته هرچی داشتیم خوردیم دیگه چیزی نمونده.اومدیمو این جنگ شش ماه یکسال دیگه طول بکشه(خبر نداشت هشت سال طول میکشه) اینا تا یکسال اینجا میمونن.Maryam.Poorbiazar
جمیله میگفت والا چی بگم فریادای عامو علی از همه بدتره بچه ها میترسن وگریه میکنن همه مونو عصبی کرده،ولی آخه چی بگم نمیشه بیرونشون کنم.حرفاشون تموم شد وخوابیدن...پانزدهم
ولی من خوابم نمی بردبا اینکه بچه بودم بغض کرده بودم از این حرفا حس میکردم زیادی هستیم.دوست نداشتم کسی به بابام حرف بزنه،یادمه هر وقت با ام خالد میومدم بابام دوتا دبه پر روغن محلی ویه سبد حصیری بزرگ خرما میزاشت تو صندوق اتوبوس برا جمیله اینا دم اتوبوسم یه دسته اسکناس به ام خالد میداد ومیگفت برا چشم روشنی بچه وخرجی بده اونا چشمشون به دست ما بزرگتراست .صبح به مادرم همه چیو گفتم،اونم به سعید گفت برو ببین تکلیف بلیزره چی شد آخه داده بودنش به اوراقچی دیگه تعمیر نمیشد.گفت یکماهه پولو نداده برو ببین هر چی میده بگیر وبیا.سعید رفت تا ظهر با مقداری پول برگشت خیلی نبود.مادرم گفت دوتا از النگوهامم باید بفروشم ولی طلا فروشا نمی خریدن همه میگفتن کسی نمیدونه تکلیف چیه طلا به چه درد میخوره، کسی نمیخره.اومدیم خونه مادرشوهر جمیله گفت یکی از همکارام خیلی طلا دوست داره بده ببرم ببینه میخواد یا نه.رفت وبا مقداری پول برگشت فکر کنم خودش برش داشته بود حالا از روی ترحم یا چشمش النگو را گرفته بود،درهرصورت یه مقدار پول دستمون اومد.عصر دیدم مامانم داره با سعید حرف میزنه ومشورت میکنه که اینا خودشون پنج تا بچه دارن مام با این بابات که مدام فریاد میزنه وسلیمان که پاش اینطوره همینجور اینجاییم نمیشه مگه مرده چی داره خودشم شاگرد دم مغازه است .بعدم اومدن تو اتاق ومقداری پول گذاشت تو پیش دستی وگذاشت جلو جمیله وشوهرش وگفت رومون سیاه یکمااهه سربار شما شدیم اینو نه بعنوان خرج این یکماه بلکه بعنوان تشکرقبول کنین،اونام خیلی ناراحت شدن وگفتن این چه حرفیه مهمان حبیب خداست وبا خودش برکت میاره و...وتعارفا بالا گرفت ودرنهایت مادرم پیروز شد وپولو بهشون داد وگفت که ما فردا با سعید میریم اصفهان اونم اونجا تو یه تعمیرگاه کار گرفته کارشو از دست نده.فرداش بلند شدیم واومدیم به طرف اصفهان،مادرم آدرس دقیق محل زندگی سعیدو به جمیله داد تا اگر خواهر برادرام سراغ گرفتن بهشون بده،ام خالدم گفت که میمونه وبا مانمیاد.من با گریه و زاری ازش جدا شدم انگار داشتن از مادر واقعیم جدام میکردن.ولی ام خالد بهم قول داد جا گیر که شدیم وخواهر برادرام پیدا شدن دسته جمعی میان اصفهان.باید محتاطانه خرج میکردیم، نیم بها پول بلیطو دادیم ورفتیم ته اتوبوس رو بوفه نشستیم.مادرم از مادر شوهر جمیله قرص خواب قوی گرفت داد به بابام که تو اتوبوس مردمو با فریادا گاه وبی گاهش کلافه نکنه.رسیدیم اصفهان ورفتیم خونه سعید خونه که نه یه اتاق از یه خونه بسیار قدیمی که دورتا دور اتاق داشت وهمه رو اجاره داده بودن...شانزدهم
...